حق انتخاب!
چند وقت پیش با گل پسرم رفته بودم خیابون و از اونجا هم یه سری به کتاب فروشی رشد زدیم تا برای پسری کتاب بخرم تو اون شلوغی یکهو دیدم اهورا رو نیست قلبم وایستادیکدفعه دیدم از پشت یک قفسه بیرون اومد و گفت مامانی من اینو انتخاب کردم مردم و زنده شدم بغلش کردم و خندیدمو افتخار کردم به پسرم که خودش تونست بین اون همه کتاب یکی رو انتخاب کنه بدون اینکه بقیه رو بهم بریزه اما وقتی قیمت کتاب رو نگاه کردم نظرم برگشت اخه گرون بود با اون قیمت سه تا کتاب میتونستم براش بخرم اما خوب چه میشه کرد پسرم سلیقه اش گرونه دیگه اصلا هم راضی نشد بزاره سر جاش منم مجبور شدم بخرمش دیگه وقتی از کتاب فروشی اومدیم بیرون من این شکلی بودمو پسری این شکلیقربونش برم الهی مبارکت باشه عزیزم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی