شنبه هشتم مهرماه اولین شبی بود که از پسرم دور بودم شب مجبور شدم بمونم خوابگاه دانشگاه خرمشهر خیلی شب بد و طولانی بود احساس میکردم یه تکه از وجودم نیست خیلی گریه کردم دوستام خیلی دلداریم دادن اما بی فایده بود بغضم سنگین تر از این حرفها بود ارام و قرار نداشتم همش زنگ میزدم مامانم و مامانم هم دلداریم میداد و میگفت اهورا خیلی راحته و از این حرفا اما دل من داشت از دلتنگی میترکید خلاصه خیلی وحشتناک بود وقتی فردا استادمون گفت کلاس دوشنبه برگزار نمیشه بال در اوردم سریع وسایلم رو جمع کردم وراهی شدم وقتی اهورا رو دیدم انگار همه دنیا رو بهم داده بودند هر چه میبوسیدمش سیر نمیشدم اهورا هم وقتی منو دید خیلی خوشحال شد یه لحظه ه...