، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

عشق بابا و مامان

تولد چکاوک وامید

چهارم ابان تولد بچه های دایی ایمان بود یه تولد خوب با تم پرنسسی و کفش دوزکی خیلی به پسرم خوش گذشت حسابی رقصید و البته اتیش سوزوند ...
11 آبان 1391

خانه بازی شاپرک

توی کوچه مون یه پارک بازی باز شده خیلی خوشحال شدم حالا دیگه عصرها کلافه نمیشم که اهورا رو چیکار کنم اهورا هم خیلی دوستش داره و البته انتظار داره هر روز ببرمش و این هم یه ماجراست !!!!!!!!! ...
11 آبان 1391

شروعی تازه

سلام دوستان خوبید؟! این روزها حسابی گرفتار درس و دانشگاهم نتونستم خاطرات پسرم رو بنویسم اما همه رو ثبت کردم تا توی یه فرصت مناسب مثل حالا بنویسم پسرم خیلی اقا شده وقتی که میرم دانشگاه پیش مامان جون میمونه وهمه خیلی ازش راضی هستن اما هنوز من دلتنگ میشم و خیلی برام سخته اما وروجک حسابی خوش میگذرونه و هر بار با دست پر از خونه باباجون اینا میاد ...
11 آبان 1391

روز جهانی کودک

هر کودک با این پیام به دنیا می اید                                                     که خداوند هنوز از انسان نا امید نشده است!                                   روز جهانی کودک بر تمام کودکان مبارک باد !                                    پسر نازنیم روزت مبارک تمام شادیهای جهان را برایت خواهانم  ...
18 مهر 1391

اهورا به اداره میرود

چند روز پیش مامانی برای یه سری کارهای تحقیقاتیش مجبور شد بره اداره شیلات اما نمبدونستم باید پسری رو چیکار کنم بلاخره تصمیم گرفتم پسری رو با خودم ببرم خیلی ذوق کرد پیش خودش فکر میکرد اداره یه چیز خوردنیه! خلاصه رفتیم اداره پسرم اونجا خیلی اقا و اروم بود همه همکارای قدیمی خیلی خوششون اومده بود و ازش تعریف میکردن اونم حسابی خجالت میکشید قربون پسر خوب و خجالتی خودم برم         ...
18 مهر 1391

عصرانه ای دلپذیر

جوجه مامان عصرها که از خواب پا میشه خیلی خوش اخلاقه و سراغ اولین چیزی رو که میگیره خوردنی مورد علاقش یعنی دنت با طعم بیسکویته و البته میوه   قربون پسر خوبم برم نوش جونت مامانی   ...
12 مهر 1391

اولین جدایی

شنبه هشتم مهرماه اولین شبی بود که از پسرم دور بودم شب مجبور شدم بمونم خوابگاه دانشگاه خرمشهر خیلی شب بد و طولانی بود احساس میکردم یه تکه از وجودم نیست خیلی گریه کردم دوستام خیلی دلداریم دادن اما بی فایده بود بغضم سنگین تر از این حرفها بود  ارام و قرار نداشتم همش زنگ میزدم مامانم و مامانم هم دلداریم میداد و میگفت اهورا خیلی راحته و از این حرفا اما دل من داشت از دلتنگی میترکید خلاصه خیلی وحشتناک بود وقتی فردا استادمون گفت کلاس دوشنبه برگزار نمیشه بال در اوردم سریع وسایلم رو جمع کردم وراهی شدم وقتی اهورا رو دیدم انگار همه دنیا رو بهم داده بودند هر چه میبوسیدمش سیر نمیشدم    اهورا هم وقتی منو دید خیلی خوشحال شد یه لحظه ه...
12 مهر 1391

دل نگرانیهای مادرانه

از اول مهر باید برم دانشگاه از یک طرف خوشحالم ام از یک طرف هم خیلی دلواپسم چون نمیدونم پسرکم رو چیکار کنم اخه باید برم خرمشهر ونمیتونم اهورا رو تنها بزارم خیلی به خودم وابسته است مامانم میگه بزارش پیش خودم اما نمیدونم اهورا به مدت طولانی میمونه یا نه؟ بیچاره مادرها تا ما بچه هستیم باید ما رو ساپورت کنن وقتی هم بزرگ شدیم بچه هامون رو مخصوصا مامان من که خیلی زحمت منو کشیده و من هیچ وقت نمیتونم جبران کنم فقط میتونم بگم خیلی دوست دارم مامان گلم خلاصه دنبال یه راه حلم امیدوارم بتونم بهترین راه رو پیدا کنم ...
31 شهريور 1391